بدو گفتم برای چه زندگی میکنی و زنده ای؟گفتا از برای عشقی که درون سینه ام دارم
گفتم عاشق شده ای از برای چه؟گفتا از برای یار بی همتایی که خواهم داشت
گفتم که تو از یار چه خواهی ؟گفتا که هیچ فقط دیدن روی یار
گفتم آن یار از عشقت باخبر است؟گفتا باخبری و بی خبری فرقی ندارد
گفتم که شنیدی بار کج به منزل نمی رسد؟گفتا از برای چه این سخن را به من روا میداری؟
گفتم که دانی به مانند عشق یکطرفه می ماند؟گفتا که چه کنم تو بگو من همان کنم
گفتم به او بگو که دوستش میداری...گفتا نتوانم به او چنین بگویم از ترس دست رد زدن به سینه ام و ناکامی عشق و آمالم
گفتم پس چه سود این عشق تو؟گفتا شیرینی عشق برای من به بی خبری و یکبارگی اوست
گفتم چه دیوانه ای هستی تو که اینگونه عاشقی میکنی؟گفتا به او میگویم تا دگر تو اینگونه مرا به سخر نگیری
به او گفت و حال سخنان عاشق و عشقش:
عشقش به او گفت چه می خواهی ز من ؟گفتا که هیچ فقط اندکی مهر و وفا ز تو در کنار من
عشقش گفت آیا زیاده خواهی نیست اینان که ز من میطلبی؟گفتا زیاده نیست از برای اینکه عاشقم و می خواهم
عشقش گفت برای من چه میکنی تا عشق تو را باور کنم ؟گفتا هر آنچه تو بخواهی حتی اگر بگویی بمیر میمیرم
عشقش گفت حتی تو اگر به خاطر من بمیری من سراغی از تو نخواهم گرفت...گفتا چرا مگر من چه کرده ام و جرم من چیست ؟
گفت هیچ جرم تو عاشق شدن بر کسی است که اعتقاد به عشق زمینی ندارد...گفتا پس چه کنم که تو مرا بپذیری آخر من به غیر تو خواهان کسی نیست جانم _عشقش گفت اگه بگویم بمیر چه میکنی اگر اینچنین کنی عشقت باورم شود و در غیر اینصورت...
گفتا من از مرگ می هراسم و نتوانم اینچنین کنم که تو گویی آیا راه دگر بر من که عاشق هستم مینهی؟عشقش گفت تو عاشق نیستی دیوانه ای هستی هوس باز ولیاقت عطوفت مرا نداری پس بمیر تا بمیرد عشق دروغینت...
هزاران آه برآوردم از این دل -----که عشقم گفت بمیر و آن نکردم